نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي




 

اگر دل از غم دنيا جدا تواني كرد *** نشاط و عيش به باغ بقا تواني كرد
اگر به آب رياضت برآوري غسلي *** همه كدورت دل را صفا تواني كرد
ز منزل هَوَسات ار دو گام پيش نهي *** نزول در حرم كبريا تواني كرد
درون بحر معاني لا، نه آن گهري *** كه قدر و قيمت خود را بها تواني كرد
به همت ار نشوي در مقام خاك مقيم *** مقام خويش بر اوج علا تواني كرد
اگر به جيب تفكر فرو بري سر خويش *** گذشته هاي قضا را ادا تواني كرد
وليكن اين صفت ره روان چالاكست *** تو نازنين جهاني، كجا تواني كرد؟
(حافظ)

آن چه اكنون مي خواهيم توضيح بدهيم آن است كه كسي كه هيچ تجربه اي از سلوك ندارد، چگونه مي تواند آستين بالا زند و تن به رياضت بسپارد و گام به گام با تحمل درد و رنج پيش برود؟
انسان كه به طور غريزي از رنج و زحمت گريزان است، اينك مي خواهد دست به كاري بزند و پا در راهي بگذارد كه چيزي جز رنج و بلا در آن نيست. انساني كه از رنج مي گريزد چگونه تسليم راهي مي شود كه از آغاز تا انجامش جز رنج و مشقت چيزي نيست؟ آري اين مطلب درست است كه سركش و خوني بودن عشق، مردم را از گرفتار شدن به آن فراري مي دهد، اما به هر حال كم نيستند كساني كه بي آن كه از نتيجه كار چيزي بدانند، پا در اين راه پرمشقت مي گذارند. اكنون مي خواهيم بدانيم كه چرا؟ و چه چيزي به آنان جرئت اين كار را مي دهد؟ در اين راه چند چيز است كه به انسان دل و جرئت مي دهند؛ ما در اين جا به تعدادي از آن ها اشاره مي كنيم.

الف- جاذبه هاي فراگير


روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست *** منت خاك درت بر بصري نيست كه نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند ولي *** سرّ گيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست
نه من دل شده از دست تو خونين جگرم *** از غم عشق تو پرخون جگري نيست كه نيست
(حافظ)

وجود حركت در جهان ماده، از ديرباز با خود ماده توجيه مي شود، يا با محرك هاي غيرمادي. يعني اين كه زمين حركت مي كند، ماه حركت مي كند، آب ها در جريانند، درياها موج مي زنند و گياهان رشد مي كنند، انسان ها و حيوانات در تلاش و تكاپويند، همه و همه يا از ماده مدد مي گيرند و يا از عوامل غيرمادي. در قديم مي گفتند آسمان و ستارگان جان دارند و با اراده خود حركت مي كنند و يك عامل بالاتر نيز در آنان شوق حركت ايجاد مي كند. اخيراً مي گويند كه آن ها براساس قوانين فيزيكي در حركت اند. در اين ميان بايد ديد حركت سلوكي كه آغاز و انجامي ندارد و فيزيك و متافيزيك را با هم دربرمي گيرد، با كدام نيرو انجام مي پذيرد؟ از نظر عرفا، حركت همه كاينات از جمله حركت سلوكي انسان، از نيروي عشق و محبت است و اين جنبش، با عشق و محبت توجيه مي گردد. از نظر عرفا پديده هاي ريز و درشت جهان، از جان دار و بي جان همگي تحت تأثير عشق و محبت در حركت اند. بنابراين جنبش انسان نيز در اصل از عشق و محبت است:

زهي عشق، زهي عشق كه ماراست خدايا *** چه نغز است و چه خوب است و چه زيباست خدايا
از آن آب حياتست كه ما چرخ زنانيم *** نه از كف و نه از ناي و نه دف هاست خدايا
به هر مغز و دماغي كه درافتاد خيالش *** چه مغز است و چه نغز است، چه بيناست خدايا
(مولوي، ديوان)

جهان هستي در يك جريان سيل آسا در قوس نزول از حضرت حق تا انتهاي جهان ماده جريان يافته و براساس عشق و محبت همين جريان در قوس صعود از خاك تا افلاك و از خلق تا حق ادامه مي يابد. بنابراين اگر تو پا در راه سلوك بگذاري، يا نگذاري، در درون اين جريان قرار داري. اما در اين ميان انسان را از ميان آن همه براي عشق بازي خود برگزيده اند! انسان نبايد مانند جماد و نبات اين مراحل را همراه با اين موج بپيمايد، بلكه بايد خود به عنوان يك موجود آگاه از اين عشق خبر داشته باشد و آن را لمس كند و با آهنگ عشق، آگاهانه برقصد و به حركت درآيد و تنها عاشق آن جمال بي مثال ابدي باشد. عاشقي آگاه و گويا، اما رازدار. و اين كار جز انسان از هيچ موجود ديگري برنمي آيد، حتي فرشتگان.

جلوه اي كرد رخت، ديد ملك عشق نداشت *** عين آتش شد از اين حيرت و بر آدم زد
عقل مي خواست كز آن شعله چراغ افروزد *** برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز *** دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
(حافظ)

انسان كه از فرشته بالاتر مي رود و قبله و مسجود آنان قرار مي گيرد، از آن جاست كه خاكش را با آب عشق آميخته اند و چنين چيزي در آفرينش پديده هاي ديگر حتي فرشتگان، اتفاق نيفتاده است.

فرشته عشق نداند كه چيست، قصه مخوان *** بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز

شور و شيدايي انسان از عشق است:

عشق شوري در نهاد ما نهاد *** جان ما در بوته سودا نهاد
گفت و گويي در زبان ما فكند *** جست و جويي در درون ما نهاد
از خمستان جرعه اي بر خاك ريخت *** جنبشي در آدم و هوا نهاد
دم به دم در هر لباسي رخ نمود *** لحظه لحظه جاي ديگر پا نهاد
چون نبود او را معين خانه اي *** هر كجا جا ديد، رخت آنجا نهاد
يك كرشمه كرد با خود، آنچنانك: *** فتنه اي در پير و در برنا نهاد
(عراقي)

و از اين جاست كه انسان در اين خاك دان بي خبر نمي ماند، خواه ناخواه او را از جايي صدا مي زنند.
اگرچه خود نيز در آغاز كار به درستي تشخيص نمي دهد كه اين صداي پيچيده در درون او از كه؟ و از كجاست؟

چه كسي بود صدا زد: سهراب؟ ***آشنا بود صدا، مثل هوا با تن برگ
(سهراب سپهري)

همين صداي آشنا كه معلوم نيست از كجاست، صداي معشوق ازل است كه از زمين و زمان به گوش دل و درون انسان مي رسد. انسان نيز با اين ندا و دعوت، آگاهانه با زمين و زمان به حركت درمي آيد.
سالك بي آن كه روي معشوق را ديده باشد، عشق او را در دل خود مي يابد:

رويت كسي نديد و هزارت رقيب هست *** در غنچه اي هنوز و صد عندليب هست
(حافظ)

اين جاذبه هاي فراگير دست دل سالك را گرفته و به سوي معشوق مي كشانند:

شاد باش اي عشق خوش سوداي ما *** اي طبيب جمله علت هاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما *** اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق، بر افلاك شد *** كوه در رقص آمد و چالاك شد
جمله معشوق است و عاشق پرده اي *** زنده معشوق است و عاشق مرده اي
چون نباشد عشق را پرواي او *** او چو مرغي ماند، بي پرواي او
پرّ و بال ما كمند عشق اوست *** مو كشانش مي كشد تا كوي دوست
(مولوي، مثنوي)

ب- جاذبه ها و اشاراتي در پيرامون انسان

علاوه بر جاذبه فراگيري كه همه كائنات، از جمله دل و درون انسان را دربرمي گيرد، در پيرامون انسان در همه جا اشاره هاي آن معشوق ازل مشاهده مي گردد. زيبايي هاي جهان و آراستگي هاي پديده ها بي هدف نبوده، بلكه دو نقش اصلي را بر عهده دارند: يكي آن كه زمينه ساز ظهور جمال حق اند، ديگر آن كه در بازگشت انسان به اصل خويش، او را ياري مي رساند. به همين دليل از نظر عرفا و در نظام سلوك، زيبايي هاي جهان هدف دارند. از نغمه سازها گرفته تا عطر گل ها و از زمزمه پرندگان گرفته، تا همهمه درياها. همگي هدف دارند! همگي مي خواهند ما را به سوي آن معشوق بي همتا بكشانند و در دل و درون ما ايجاد آشفتگي كنند! آري زيبايي هاي جهان « بي چيزي »‌نيستند.

خواب آن نرگس فتّان تو بي چيزي نيست *** تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست!
از لبت شير روان بود كه من مي گفتم *** اين شكر گرد نمك دان تو بي چيزي نيست!
جان درازيّ تو بادا كه يقين مي دانم *** در كمان ناوك مژگان تو بي چيزي نيست!
(حافظ)

آري! همه اين ها به خاطر آنند كه از يار آشنا سخني به آشنا برسانند:

بوي خوش تو هركه زِ باد صبا شنيد *** از يار آشنا سخن آشنا شنيد
(حافظ)

اي عزيز زيبايي هاي جهان، دانه هايي هستند كه آن معشوق ازل پاشيده است تا دل ها را به دام عشق انداخته و به سوي آن جمال ازلي بكشاند. مولوي اين نكته را در مناجاتي با حضرت حق، چنين مي سرايد:

جرعه اي بر ريختي زان خفيه جام *** بر زمين خاك، مِن كاسِ الكرام
جست بر زلف و رخ از جرعه نشان *** خاك را شاهان همي ليسند از آن
جرعه خاك آميز چون مجنون كند *** مر شما را صاف او تا چون كند
هركسي پيش كلوخي جامه چاك *** كان كلوخ از حسن آمد جرعه ناك
جرعه اي بر ماه و خورشيد و حمل *** جرعه اي بر عرش و كرسيّ و زحل
جرعه اي بر لعل و بر زرّ و دُرر *** جرعه اي بر خَمر و بر نُقل و ثمر
جرعه اي بر روي خوبان لطاف *** تا چگونه باشد آن روّاق صاف
جنّدا آن خرمن صحراي دين *** كه بود هر خرمن او را خوشه چين
جرعه اي چون ريخت ساقيّ الست *** بر سر اين شوره خاك زيردست
جوش كرد آن خاك و ما زآن جوششيم *** جرعه اي ديگر كه بس بي كوششيم
(مولوي، مثنوي)

ج- داعيان و بيدارگران

عارفان از انتقال يافته هاي خود به ديگران ناتوانند، زيرا زبان را ياراي آن نيست كه حالات عارفان را به ديگران منتقل كند، بنابراين هرچه عارفان سخن گفته اند، با اين هدف بوده است كه ديگران را به سير و سلوك تشويق كنند. همه عرفا و همه كساني كه شهد عشق چشيده اند، نمي خواهند ديگران را بي خبر بگذارند. انسان را كه از طرفي از كنگره عرش ندا مي دهند كه از اين خاك دان دست بردارد و به سوي معشوق روي آرد، در زمين نيز انسان هاي آگاه مدام او را بيدار كرده و به سير و سلوك تشويق مي كنند. آنان به انسان مي گويند كه اگر همت كني، چه كارها كه مي تواني كرد!

به سرّ جام جم آن گه نظر تواني كرد ***كه خاك ميكده كحل بصر تواني كرد
مباش بي مي و مطرب كه زير طاق سپهر *** بدين ترانه غم از دل به در تواني كرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد *** كه خدمتش چو نسيم سحر تواني كرد
گدايي در مي خانه طرفه اكسيري ست *** گر اين عمل بكني، خاك، زر تواني كرد
به عزم مرحله عشق، پيش نه قدمي *** كه سودها كني ار اين سفر تواني كرد
تو كز سراي طبيعت نمي روي بيرون *** كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد
(حافظ)

هر انساني مي تواند فرياد عشق را از همه جا بشنود و جاذبه هاي غيبي را در همه جا ببيند. حافظ شيرازي، سروش عالم غيب را از ميخانه مي شنود.

چه گويمت كه به ميخانه دوش مست و خراب *** سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست!
كه اي بلندنظر شاهباز سدره نشين ***نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست!
تو را ز كنگره عرش مي زنند صفير *** ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست!
(حافظ)

چنان كه مولوي نيز چنين ندايي را ميان تيرگي خواب و نور بيداري مي شنود كه او را به حركت و تلاش فرامي خواند:

ميان تيرگي خواب و نور بيداري *** چنان نمود مرا دوش در شب تاري
كه خوب طلعتي از ساكنان حضرت قدس *** كه جمله محض خرد بود و نور هشياري
تنش چو روي مقدس بري ز كسوت جسم *** چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاري
مرا ستايش بسيار كرد و گفت: اي آن *** كه در جحيم طبيعت چنين گرفتاري
شكفته گلبن جوزا براي عشرت توست *** تو سر به گلخن گيتي چرا فرود آري
سرير هفت فلك تخت توست، گرچه كنون *** زدست طبع، گرفتار چارديواري
كمال جان چو بهايم ز خواب و خور مطلب *** كه آفريده تو زين سان نه بهر اين كاري
بدي مكن، كه درين كشت زار زود زوال *** به داس دهر همان بدروي كه مي كاري
پي مراد چه پويي به عالمي كه درو *** چو دفع رنج كني، جمله راحت انگاري؟
حقيقت اين شكم از آز پر نخواهد شد *** اگر به ملك همه عالمش بينباري
گرفتمت كه رسيدي بدانچ مي طلبي *** ولي چه سود از آن، چون به جاش بگذاري؟
شب جوانيت اي دوست چون سپيده دميد *** تو مست، خفته و آگه نه اي ز بيداري
(مولوي، ديوان)
منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم